پرسيدي"و اگه من از زندگيت رفتم بيرون چي؟"به آن لحظه فكر كردم كه ايستاده بودي همان روبروي تخت و قدري معذور، به دنبال وسايلت ميگشتي. به مجسمه ي داوود فكر ميكردم، ويا آن فرشته بالدار، كه دختركي را به آغوش كشيده بود. شاكي شدم، از اين پس همه ظلم بود، كه من بايد بين تَرا و لن تراني مدام عارفانه بكوشم كه قانع شوم "تو كه با مني هميشه".در ذهن من، تو يك هستي، آن بزرگترين عدد. و باقي آدمها تنها ميتوانند تنها كسري از تو باشند. گفته بودمت چندي پيش هم كه انگار كه من خدا شده باشم وقتي تو را خلق ميكرده ام، ذره ذره آنطور كه مي خواسته ام.باري "همه اين نيست." گفتي "زندگي همه ش هم قرار نيست عاشقي باشه، پس مفاهيم ديگه چي ميشن، مثل ايثار، مثل شفقت." تمام تن شمع شدم از آن روز، وقتي تاكسي از زير پل به سمت راست ميپيچيد و من به تن نازك درختان آن حاشيه چشم دوخته بودم."حق با توست"، "معمولا همين طوره". بيا برويم قدري به مفاهيم ديگر برسيم، مشفق شويم، برويم بجنگيم، يا در مغازه هاي خيريه لباسهاي دست دوم بفروشيم. بيا برويم فكري به حال يتيم هاي شهر كنيم، يا شعارهاي ضد رژيم آپارتايدي را در توييتر بازنشر بدهيم. خوبي را در شهر رواج بدهيم، و پاي تعهدهاي نوشته و نانوشته مان زانو بزنيم.مرغ آمين من ميگويد كه بالغ من بايد كودك درونم را بيشتر در آغوش بكشد. من، آويزان از پهلوي چپ تو، صداي تو در گوشم كه زمزمه ميكند كه "چقدر اينجا تو بغلم اندازه اي، انگار كه همين جا جاته"، من با عرفان خودم دست به گريبان كه رها كنم تَرا را، مرغ آمين بر سر شاخ و پايمان همه در گل.با همه اين احوال كه تو جان مني. بيا قدري يخ بخريم، بايد روي قلبم يخ بگذارم.* ترني كسي بگويد كه تو را نديده باشد, تو كه با مني هميشه چه تري چه لن تراني - مولانا
A بازار داننده...
ادامه مطلبما را در سایت بازار داننده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bazaredanandeh بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25