بازار داننده

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

بتاب بر من، از لابلاي درختان شمال، بتاب بر من از كرانه هاي جنوب، از كوههاي شرق، از درياهاي غرب، بگذار پشت هر دري كه ميگشايم تو باشي. بگذار هوا را با تو بو بكشم، تمام مسيرهاي جهان را با قدمهاي تو بشمارم، و لطافت سطوح خوشبخت را با انگشتان تو لمس كنم، من كه لبانم را پيش از رفتن براي تو گذاشتم. بگذار و بمان. آدمي مگر چند بار عاشق ميشود؟ بمان، مستقر شو در همين چند وجب خاكي كه منم. آن اولين باري كه ماقبل تاريخ ما بود و بازار رفته بوديم، يادت هست، وقتي كه قدمهايمان آنچنان نزديك بود كه انگار بند كفشهايمان را به هم گره زده اند. چطور اين همه سال را بي تو زنده مانده بودم؟ در عجبم از سماجت جان. حالا در اين وانفسا، چطور به اين بچه ي سه ساله كه به تو چسبيده بود بايد ميگفتم كه ما مال اين صفحه ي كتاب نبوده ايم، ما پرتاب شده بوديم به قصه ي ديگري. تو هم گفتي كه چيزي نگويمش، كه نگفتم. كاش اما بازار داننده، خود گوينده هم بود. علي ايحال ما دو نفر با همه ي آدمهاي بازار قدم زديم و باتمامشان كنافه و چاي خورديم و با بيلاخ طلايي رنگ كف بازار عكس انداختيم. زندگي ميگذرد، مثل رود. گفته بودمت چرا اسم اين حيوان رودخانه است؟ اين حيوان كه همان سر بازار سراغش را گرفتيم، تا بار بعد كه تنها برگشته بودم سراغم را گرفت؟همين سالهاي آخر پيش از تقويم ما، از قِبَل ماجراي پسركي با چشمان درشت و آبي رنگ، كه محبتش را گاهي براي من به هدر ميداد، زياد به اين انديشيده بودم كه ما رودخانه ها، مسير اندوه خويش را از دل كوهاي غمگيني ميكشيم و به درياهايمان خواهيم ريخت، به اينكه اين روزهايي كه ميگذارنم، همه روزهاي رودخانه اند، در جريان، در عبور. بايد اما دريايم را بيابم. حيوان را براي همين روزها ميخواستم كه رودخانه ام. كه به خاطرم ب بازار داننده...ادامه مطلب
ما را در سایت بازار داننده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazaredanandeh بازدید : 39 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

پرسيدي"و اگه من از زندگيت رفتم بيرون چي؟"به آن لحظه فكر كردم كه ايستاده بودي همان روبروي تخت و قدري معذور، به دنبال وسايلت ميگشتي. به مجسمه ي داوود فكر ميكردم، ويا آن فرشته بالدار، كه دختركي را به آغوش كشيده بود. شاكي شدم، از اين پس همه ظلم بود، كه من بايد بين تَرا و لن تراني مدام عارفانه بكوشم كه قانع شوم "تو كه با مني هميشه".در ذهن من، تو يك هستي، آن بزرگترين عدد. و باقي آدمها تنها ميتوانند تنها كسري از تو باشند. گفته بودمت چندي پيش هم كه انگار كه من خدا شده باشم وقتي تو را خلق ميكرده ام، ذره ذره آنطور كه مي خواسته ام.باري "همه اين نيست." گفتي "زندگي همه ش هم قرار نيست عاشقي باشه، پس مفاهيم ديگه چي ميشن، مثل ايثار، مثل شفقت." تمام تن شمع شدم از آن روز، وقتي تاكسي از زير پل به سمت راست ميپيچيد و من به تن نازك درختان آن حاشيه چشم دوخته بودم."حق با توست"، "معمولا همين طوره". بيا برويم قدري به مفاهيم ديگر برسيم، مشفق شويم، برويم بجنگيم، يا در مغازه هاي خيريه لباسهاي دست دوم بفروشيم. بيا برويم فكري به حال يتيم هاي شهر كنيم، يا شعارهاي ضد رژيم آپارتايدي را در توييتر بازنشر بدهيم. خوبي را در شهر رواج بدهيم، و پاي تعهدهاي نوشته و نانوشته مان زانو بزنيم.مرغ آمين من ميگويد كه بالغ من بايد كودك درونم را بيشتر در آغوش بكشد. من، آويزان از پهلوي چپ تو، صداي تو در گوشم كه زمزمه ميكند كه "چقدر اينجا تو بغلم اندازه اي، انگار كه همين جا جاته"، من با عرفان خودم دست به گريبان كه رها كنم تَرا را، مرغ آمين بر سر شاخ و پايمان همه در گل.با همه اين احوال كه تو جان مني. بيا قدري يخ بخريم، بايد روي قلبم يخ بگذارم.* ترني كسي بگويد كه تو را نديده باشد, تو كه با مني هميشه چه تري چه لن تراني - مولانا A بازار داننده...ادامه مطلب
ما را در سایت بازار داننده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazaredanandeh بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

لابلاي اين همه خاكستر در اين شهر مرده، مثل معجزه عجيب و باورنكردني ست كه كسي را داشته باشي كه حضورش عميقا به وجدت بياورد، كه ديدنش بدون هيچ تلاشي و كاملا ناخودآگاه در آرام ترين و امن ترين حالت ممكن بگذاردت، آنطور كه نخواهي كار ديگري بكني، جاي ديگري باشي، اتفاق ديگري بيافتد.ديده بودمت شب قبل، و بيش حتي، كه شب را در آغوش هم به صبح رسانديم و اين همه نور كه از صورتم به بيرون ميريزد بي دليلي نبود. من در اين لباس كوتاه سبز رنگ، در اين طرح شادي در بطن آينه.همان اوايل شب بود كه رسيدي، چمدانت را گذاشتي و آمدي، من با پيراهن سبك زرد رنگي دور خانه سرگردان و مشتاق ميگشتم كه آمدي، با همان پيراهن چهارخانه ي گلبهي رنگ.آخ يادت هست كه سالها پيشش، چهارخانه ي گلبهي رنگي خريدم وقتي تازه رفته بودي و آن وقتها نميدانستم و با اين احوال اين تركيب و لطافت مرا به ياد تو مي انداخت. درك من از تو در تمام اين روزها، تكميل نشد، تصديق شد، به زيباترين شكل ممكن خود مجسم شد.همان جا، همان پشت در، چنان در آغوش كشيدي ام كه مرده هاي شهر به رقص برخاستند، من كه مست طراري تن هامان، پايم روي زمين بند نبود. با تو شب را سحر كردن، عشق را تجربه كردن، با تو نفس كشيدن، از تو خواندن، هزار خيال و آرزوي شعر خواني و شرابخوارگي و قدم زدن و كجا رفتن و كجا آمدن و ..باري حضور تو معجزه بود و معجزه بسي فراتر از آرزوست. و ما در همان اثنا به آرزوهايمان هم رسيديم، ميان فواره هاي نور و معجزه و رنگ.آرام جان من، تو امشب آرام كيستي؟نپرس، نهيب ميزند مرا صدايي از گذشته هاي نيامده اي، كه سرشار از پرواي آينده هاي اتفاق افتاده من اند. و تو كه ميگويي نگويم، كه هر جاي اين دنيا كه باشي، تو بغل هر زني كه بخوابي، فراموش نكن كه تو عشق مني.آه اي يقين ياف بازار داننده...ادامه مطلب
ما را در سایت بازار داننده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bazaredanandeh بازدید : 41 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25